دیشب که داشتم پیمونه های برنجو تو ظرف خالی میکردم یهو پسر طی یک پرش به جلو اومدو دست زدووو ظرف برنجو ریخت رو فرش
و من همون لحظه به این فکر کردم که خداروشکر قبل این حادثه جارو کشیده بودم
و دوباره یادم افتاد که چند شب پیش یه ظرف شیشه ای اونجا شکسته شده بود
و خب ممکن بود هنوز تیکه های کوچیکی از شیشه ها تو آشپزخونه مونده باشه :/
تو این مدتم پسر شبیه کسی شده بود که داشت برای جوجه ها دونه میپاشید :\
هیچی دیگه یا باید برنجا رو دور میریختم -_- یا برنج شیشه ای میخوردیم
بله برنج شیشه ای خوردیم :))) حالا شیشه اش سهم کی شده خدا میداندو بس D:
خلاصه که آرامش نداریم این مدت از دست پسر
همین آرامش نداشتن بخاطر تو هم برام قشنگه :)))
درباره این سایت