سلام :)
فکر میکنم از اثرات مخرب تنهاییه که بیخود و بی جهت ذهنمو درگیر هرچیزی میکنم و اصلا نمیتونم لحظه ای کنترلش کنم !
دیروز با یکی از خواهرام تماس گرفتم میخواستم درباره پسر ازش سوالی بپرسم اما جواب نداد و هنوزم نه زنگ زده نه پیامی که چیکار داشتی زنگ زدی ؟!
با خودم فکر کردم شاید هر دو سه روز یکبار بهش زنگ میزنم زیادیه و حوصله نداره اگه حوصله داشت یا میخواست یکبار اون زنگ میزد و حالی میپرسید
اهل گله نیستم واقعا ولی نمیخوام مزاحم کسی بشم قرار نیست همه تاوان تنهایی منو پس بدن، یعنی چون من تنهام باید همش تلفن و پیامای منو جواب بدن!
از همین الان تصمیم گرفتم دیگه به هیچکدومشون زنگ نزنم!
***
برام مهم باشه و غصه بخورم؟ خب داغون میشم کم کم!
برام مهم نباشه؟ میتونه به رابطمون آسیب بزنه !
من وهمسرم اول عاشق هم شدیم بعد باهم ازدواج کردیم و هنوز هم عاشقیم اما اخیرا من با یه سری چیزا مشکل دارم که میترسم ایجاد مشکل کنه!
از همسرم توقع دارم بیشتر برام وقت بذاره
گاهی بعد کارش یکی دوساعت دیرتر میاد چون میخواد با دوستاش باشه یا برن پیاده روی باهم
وقتی هم میاد بعد ناهار معمولا میخوابه
جدیدا هم ساعت خوابش خیلی زیاد شده دکتر گفت بخاطر غلظت خون خیلی بالاشه و منو خیلی نگران کرده!
یعنی میخوام بگم در طول روز خیلییییی کم باهمیم و این مسئله واقعا داره آزارم میده!
اصلا نمیدونم چرا یهو اومدم پشت سیستم نشستم و دارم این حرفا رو میزنم فقط میدونم حالم بده نیاز داشتم بگم بنویسم
روزهای عجیبیه
کلی آدم دورته و باز تنهایی .
چه خوبه که پسر هست :)
*یکم بیشتر حواستون به خانمهایی که تازه زایمان کردن و عمیقا درگیر روزهای سخت بچه دارین باشه !
نوه های پدرم به جز پسرم :)))) از قبل دوماهگی شروع میکردن به تلاش برای غلت زدن
اما پسر من دو ماه و سه ماهش حتی تموم شد اما هیچ تلاشی نمیکرد!
من گاهی خودم به پهلو میخوابوندمش اما باز فایده ای نداشت
تا این که چند روز پیش روی یه متکا بزرگ گذاشته بودمش و به کمک متکا برعکس شد D: و ما خیلی ذوق زده شدیم ازاین پیشرفت یهویی
امروزم که یهو به سرش زد تلاش کنه و غلت بزنه، اخه یه هفته دیگه باید واکسن بزنه و باید یجوری اذیت بشه دیگه :/
یعنی امروز ولش میکردی برعکس میشد :) به هزار بدبختی الان خوابوندمش
دوساعته در تلاشم بخوابه!
هربارهم با غلت زدن بی موقع چه وسط شیر خوردن چه وقتی که خواب میرفت، خواب از سرش میپرید :|
+ چند روز پیش یه استوری دیدم درباره اینکه بعد از تولد بچه چقدر مادر قوی تر میشه ! آره واقعا قبول دارم
و حتما یک روزی راجع بهش مینویسم :)
امشب دوباره هوس کردم بولت ژورنال درست کنم ( بعدا راجع بهش یه پست میذارم )
اولش تصمیم داشتم دفترشو بخرم، و رفتم راجع بهش با همسر صحبت کنم که همسر شروع کرد به گفتن حرفایی که برای من بار منفی داشت (گفتن هر حقیقتی هم اینقدر رک و همیشگی لازم نیست!) که آدم اگه بخواد به کاراش برسه و برنامه داشته باشه حتما لازم نیست ازین دفترا داشته باشه و فلان !
ولی گفت که دفترشو حضوری برات میگیرم نمیخواد اینترنتی سفارش بدی :|
منم کلا قید خریدن دفترو زدم و رفتم کشو وسیع خودمو که پر از لوازم تحریره باز کردم همه دفترامو نگا کردم ولی به جز دفتر طراحی a3 که داشتم چیزی چشممو نگرفت
این همه لوازم تحریر میخوام چیکار وقتی وقتشو ندارم از تک تکشون استفاده کنم :(
رفتم تو اتاق کار همسر و تو کتابخونه دنبال دفتر و یا سر رسیدی میگشتم که چشممو بگیره
یه سررسید چرمی قهوه ای دیدم بازش کردمو
هعی .
نوشته هایی که مربوط میشد به دوران نامزدیمون :) اون سررسید یه مدت پیش همسر بود و هرروز داخل اون برام می نوشت و یه مدت هم دست من :) چقدر همه چی فرق داشت با الان !
آخرسر تصمیم گرفتم برم سراغ همون دفتر طراحی .
ولی پسر هر پنج دقیقه یک بار از خواب بیدار میشد و اصلا فرصت نداد من برم یه خط تو دفتر بکشم :))
خونه تاریک بود ، تو اتاق پسر رو خوابوندم و بعد از اینکه مطمئن شدم قراره دیگه بیدار نشه خواستم دفتر طراحیمو بردارم با بقیه وسایل و برم تو اتاق کار همسر و بولت ژورنالمو درست کنم
که همون لحظه متوجه شدم همسر در اتاقشو بست و لامپو خاموش کرد که بره فیلم نگاه کنه :/ سینما خانگی !
منم راهمو کج کردم رفتم تو آشپزخونه رفع گشنگی کنم
اینا رو گفتم کله ام خالی شه بتونم خواب برم :(
اگه امروز فقط زندگی خودم رو در نظر بگیرم میتونم بگم که راضی بودم از خودم
حتی تونستم خیلی جاها کم حوصلگی و عصبانیتم رو کنترل کنم ^^
بهتر میشه همه چی :) من مطمئنم
همه چی که نه . یه سری چیزا اصلا درست نمیشه :/
قبل از این سفر خانوادم به خونمون من طبق عادت هرروزم رو با زنگ زدن به مامان شروع میکردم
اما حالا که برگشتن خونشون دیگه تصمیم به ترک عادت گرفتم و بالاخره بعد از دو روز و نصفی امروز بهش زنگ زدم
مامانم هنوز منو نصیحت میکنه، و نگرانه
مامانا همیشه مامان میمونن حتی بعد ازدواج بچشون
چندین و چندباره میگه برید فریزر بخرید میگم مامان لازممون نمیشه ما هرچی هم میخوایم تازه تازه میخریم اینطوری بهتره
ولی باز امروز پشت گوشی گفت برو فریزر بخر بالاخره لازمت میشه
منم گفتم باشه حالا ببینم چی میشه !
نمیدونم چیکار کنم با این نگرانیای مامان
دوسدارم باور کنه من دیگه میتونم از پس زندگیم بربیام
آخه نمیدونید گاهی این نگرانیش چقدر منو اذیت میکنه
خدانکنه یه بار زنگ بزنه و من دستم بندباشه و جواب ندم هزااارتا فکر وخیال منفی میاد سراغش :(
حتی یه بار از ترس کل لبش تبخال زد !!!!
نمیدونم چیکار باید کرد :/
فعلا که دارم روش کمتر تماس گرفتن رو اجرا میکنم
سلام :)
از اونجایی که منم دعوت شدم به چالش پس :
《 سلام ریحانهی عزیزم
این نامه از آینده بدست تو رسیده، آیندهای که تو با انتخابهات ساختیش
ازت میخوام خیلی جدی و زودتر به کار هنری مشغول شی.
بهت نمیگم سالهای آخر تحصیلتم مثل قبل درس بخون چون همون نخوندنه بهتره :)) ولی به جاش یه کار درست و هدفمند رو پیش ببر که چندسال دیگه نتیجه اش رو ببینی
و اخرین حرفم اینکه این ازدواج راه خیلی دشواری داره، فکر نکن همه چی با رسیدن درست میشه
عاقبتت بخیر❤》
ببخشید دیگه :))
ولی خب صحبتای تکمیلی :))
ریحانهی گذشته حتی اگه این نامه بدستش برسه باز هم یه جاهایی اشتباه میکنه
انتخابِ اشتباه جزئی از زندگیه!
اشتباهات تجربهها رو درست میکنن و آدم موفق کسیه که از تجربههاش درس بگیره
دریافت نامه از آینده چیزی رو درست نمیکنه :)
شروع هشت ماهگی شروعی برای شیطنت های جدید
صبح زودتر از ما بیدار میشه و شروع میکنه به بازیگوشی
به حدی که شیشهی عینک پدرگرامیشون رو از جا دراورده بود :)))
فک کنم باید بندمش به خودم فسقلی رو
همشم دنبالشم که وقتی با کمک پشتی و در و دیوار سرپا وایساده نخوره زمین
با این همه مراقبت کمِ کم روزی پنج بار رو زمین میخوره
حس میکنم دارم سخت ترین مرحله بچهداری رو میگذرونم
شایدم اینا یه مقدمه باشه :|
نمیدونم براتون پیش اومده یا نه ؟!
یه وقتایی هست که هیچ کجا احساس آرامش نمیکنم و اروم نمیگیرم
دقیقا مثل الان
هیچ مکان و شخصی نمیتونه منو آروم کنه حالم رو خوب کنه
فکر میکردم دوری از خونهای که بیشتر وقتم رو با پسر تنهایی اونجا سپری میکنم بتونه کلی حالم رو بهتر کنه
اما انگار نه!
اصلا انگار که دنیا دیگه مال من نیست .
سلام
این روزا حسابی دارم از دست خودم حرص میخورم
از این که میخوام همه رو راضی نگه دارم و نتیجه اش میشه عذاب دیدن خودم
چرا اینقدر نه گفتن سخته برام ؟ چرا اینقدر من تعارفی ام اخه
فردا مهمون دارم و هیچ کاری نکردم
خونمون به لطف پسر مثل میدون مین میمونه
حالا هرشبم زودتر میخوابیدا
امشب یک و نیم خوابیده
کلا بساطی داریم !!
خدا فردا رو بخیر کنه با این همه کار و
سلام :)
نمیدونم چرا دارم با عنوان تیغ مهمانی مینویسم :)
ولی ربط تیغ به اینه که حین نظافت خونه و ازونطرف کنترل پسر که همش تو دست و پام بود انگشتم خورد به تیغ غذاسازو بدجور برید
هیچ وقت یادم نمیاد اینطوری دستم بریده باشه و اینقدر خون ازش رفته باشه
حالا پسر هم همش میخواست دست بزنه
دوتا چسب زخم زدم روش ولی خیلی درد میکنه
سه ساعت دیگه هم مهمونا میرسن
و همسر هم خونه نیست دقیقا تا سه ساعت دیگه
+روزهای سختیه درکل، ولی نمیذارم به من سخت بگذره :)
+راستی تصمیمم رو گرفتم پررنگ تر از قبل همینجا مینویسم :)
سلام :)
از اونجایی که منم دعوت شدم به چالش پس :
《 سلام ریحانهی عزیزم
این نامه از آینده بدست تو رسیده، آیندهای که تو با انتخابهات ساختیش
ازت میخوام خیلی جدی و زودتر به کار هنری مشغول شی.
بهت نمیگم سالهای آخر تحصیلتم مثل قبل درس بخون چون همون نخوندنه بهتره :)) ولی به جاش یه کار درست و هدفمند رو پیش ببر که چندسال دیگه نتیجه اش رو ببینی
و اخرین حرفم اینکه این ازدواج راه خیلی دشواری داره، فکر نکن همه چی با رسیدن درست میشه
عاقبتت بخیر❤》
ببخشید دیگه :))
ولی خب صحبتای تکمیلی :))
ریحانهی گذشته حتی اگه این نامه بدستش برسه باز هم یه جاهایی اشتباه میکنه
انتخابِ اشتباه جزئی از زندگیه!
اشتباهات تجربهها رو درست میکنن و آدم موفق کسیه که از تجربههاش درس بگیره
دریافت نامه از آینده چیزی رو درست نمیکنه :)
اره واقعا تصمیمم جدیه برای اینجا موندن
چون نت وصل شد
هم اینستا هم تلگرام ولی باز من میامو اینجا مینویسم :)
حال جسمیم دوباره خراب شده
دارم به حال بدم فکر میکنم و ظرفای کثیف توی سینک که پسر نذاشت بشورم
و همسری که از ساعت ۹ رفته خوابیده و منی که فردا صبح زود باید بیدار شم و خواب نمیرمو بازم بگم ؟ :)
امروز از صبحش که بیدار شدم حالم گرفته بود
اون از دیروز که با قضیهی سوختن چادرعربی اصیل که هدیه مادرم بود و تو فردشگاهی که بخاریشون رو کنار پیشخوان و جای غیر استاندارد نصب کردن گذشت
اینم از امروز که فهمیدم گوشیم نفسهای آخرشو میکشه و فعلا شرایط خرید یه گوشی درست درمون رو ندارم و همه کار و زندگی من گوشیمه
هرروز صبح که بیدار میشدم خونه رو مرتب میکردم و میرفتم سراغ گلدوزی و فلان
ولی امروز پسر تا تونست ریخت و پاش کردو کسی نبود که جاشو تمیز کنه
حتی یه ظرفم نتونستم بشورم
اصلا خودم هم نمیدونم چم شده
فقط میدونم نمیخوام غر بشنوم نصیحت بشنوم جملات منفی بشنوم
یه وقتایی حس میکنم بریدم.
یه وقتایی آدم دلگیره
دلسرده
تنهاست، غمگینه
دنبال یه شادیِ هرچند کوچیکه
دنبال یه چیزی میگرده که ازش آرامش بگیره
فکر میکنه چیکار کنه بره کجا چی بگیره چیکار کنه
چشم وا میکنه میبینه تویِ یه گلخونهاس
پر از گل و گیاه
کوچیک و بزرگ
رنگی و سبز
موندگارو ناموندگار
بعضیاش ساده ان ولی مقاومن و بعضیاش فقط زیبایی دارن و دو روز نری سراغش داغون شدن
یکیش مراقبت بیشتری میخواد حساس تره
یکیش هست تو تا سه ماه هم بهش سر نزنی رسیدگی نکنی آخ نمیگه
یکیشم هست تا بهش دست میزنی قهر میکنه و برگاشو میبنده
همه رقم گل و گیاهی اونجا میبینی
ولی کدومو برمیداری ؟ بر چه اساسی گلتو انتخاب میکنی ؟
یه نگاه به خودت میندازی، یه دور میچرخی و نگاه به تک تک گلدونا میندازی
یکیش بد به دلت میشینه ساده اس ولی قشنگه
از صاحب گلخونه قیمتشو میپرسی قیمت خوبیم داره، مناسبه
ولی صاحب گلخونه میگه "آقا" اون گل که انتخاب کردی خیلی حساسه ها، خیلی مراقبت میخوادا، سرما بهش نخوره، نور آفتاب نباید مستقیم بهش بخوره، مرتب باید بهش آب بدی، فلان کنی بهمان کنی
اگه نمیتونی برش ندار
چون اگه بمیره دیگه برنمیگرده.
+حواسمون به گلهای زندگیمون باشه :)
حرص های بیخودی، نگرانیهای بیخودی، فکر و خیال بیهوده
پیر میشیم تو روزهایی که هیچی ازش نمیفهمیم و میگذره
روزهایی که قبل از اومدنشون حرصشونو خوردیم :)
من خیلی اینطوریم و دارم روز به روز بدتر میشم
درست کردنش سخته ولی با مراجعه به طبیب شاید بشه کمی این سودای لعنتی رو پایین آورد
قبل از اینکه همه چیمو از دست بدم باید برم .
زندگی داره سختتر از اونی میشه که باید :)
واقعا دیگه این اوضاع بهم ریختگی رو نمیتونم تحمل کنم
دلم یه خونه مرتب میخواد
دلم کارهای به اتمام رسیده رو میخواد
دلم نظم میخواد
دلم آسودگی خاطر میخواد
یک ماهی میشه که همسر دو ساعت دیرتر میاد خونه و ما خیلی خیلی کمتر میبینیمش
و این اوضاع رو غیرقابل تحمل تر کرده
امشب تا اومد خونه بدون خوردن شام رفت خوابید بلکه سردردش آروم شه و قرار بود ساعت دو یا سه بیدار شه که کارهاش رو انجام بده
بهش گفتم بیدار میمونم تا وقتی که بیدار شی :)
ولی انگار اینقدر خسته و ناخوشه که نتونسته بیدار شه :(
و منم بهتره برم بخوابم .
+فردا روز بهتری میسازم *_*
من معتقدم که پول خیلی خوشبختی میاره D:
من عاشق کارهای هنریم
برای همین کار گلدوزی وساخت زیورالات که شروع کردمت الان کلی هزینه کردم و حالم با این کار هنری که مشغولشم خوبه
ولی متاسفانه یا خوشبختانه من یه عادت بدی دارم اینکه به یه چیز قانع نمیشم :|
منظورم تو همین کارهای هنری و ایناست
دوست دارم یه عااالمه کارهای جدید یاد بگیرم
مثلا کار با خمیر رو خیلی دوست دارم
رفتم تو سایت نگاه کردم حداقله حداقلش من باید صدو پنجاه هزار هزینه کنم برای شروع
هر رنگ خمیرش پونزده هزار بود
و صدو پنجاه تومن برای من که الان هرچی پول داشتم دادم برا گوشی خیلیه D:
سایتو بستمو گفتم بعد میگن پول خوشبختی نمیاره :)))
روزهای سخت همیشه هستند، خیلی وقته منتظرم که تموم شن ولی انگار پایانی ندارند
پس کی میرسه اون آسونیِ بعد از سختی
∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆
شاید اون آسونی رو خودمون باید بدست بیاریمش
کافیه تو روزهای سخت صبورتر باشیم و ظرفیتمون رو کمی بالاتر ببریم
اینطوریه که قوی تر میشیم و از روزهای سختمون به آسونی عبور میکنیم :)
درباره این سایت